روایت کرده فاضل نبیل و ثقه جلیل آخوند” ملّا على محمّد طالقانى” از شخصى از طلّاب سکنه صحن حائرى حسینى که:
چندى امر معاش بر من صعب گردیده بود، به حدّى که متمکّن از آنکه قدرى گوشت به دست آورده یک شب پخته صرف نماییم نبودم، و بوى گوشت را که از حجره همسایه مى شنیدم مى لرزیدم!
با خود خیال کردم این کبوترها را که در حرم و صحن و توابع آن مى باشد، کبوتر صحرایى هستند و مالکى ندارند و حیوان صحرایى را صید کردن جایز است. پس ریسمانى بر در حجره بستم و کبوترى به عادت سابق خود داخل حجره گردید و من ریسمان را کشیده در را پوشیدم و کبوتر را گرفته، سر آن را بریده و پرهاى آن را کنده در زیر ظرفى که داشتم گذاشتم که بعد از آن، پخته بخورم و ظهر آنروز را خواب قیلوله کردم.
در خواب مولاى خود جناب سیّد الشهداء علیه السّلام را دیدم که خشم آلود و غضبناک بر من نگریست و فرمود: کبوتر را چرا گرفتى و کشتى؟! من از انفعال سر به زیر انداختم و جواب نگفتم.
فرمود: تو را مى گویم، چرا کبوتر را گرفتى و کشتى؟! باز سکوت کردم. فرمود: دلت گوشت مى خواست که این کار کردى! دیگر این کار مکن. من روزى یک وقیه گوشت به تو مى دهم.
این بفرمود و من از خواب بیدار شدم، به طورى که از غایت خجالت و انفعال، لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پشیمان بودم.
پس برخاسته وضو کردم و به حرم حسینى رفته فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم. بعد از آن به اراده روضه عبّاسیه از حرم خارج شده از بازار مى رفتم عبورم بر دکّان قصّابى افتاد و گذشتم…
ناگاه قصّاب مرا آواز داد، اعتنایى نکردم. دیگر بار آواز داد. گفتم: چه مى گویى؟! گفت: بیا گوشت بگیر. گفتم: نمى خواهم.
گفت: چرا؟ گفتم: پول ندارم. گفت: از تو پول نمى خواهم. بیا روزى یک وقیه گوشت ببر و مال امروز را هم حالا بگیر.
پس گوشت در ترازو گذاشته یک وقیه کشید و تسلیم نمود و تأکید کرد در رفتن همه روزه. پس من آن گوشت را اخذ کرده با خود به منزل برده پختم و چون بر یک نفر زیاد بود، همسایه حجره را دعوت کردم و با یکدیگر خوردیم و به او گفتم:
شخصى روزى یک وقیه گوشت قرار داده که به من بدهد و آن زائد بر قدر کفایت من است. گفت: ما که همسایه هستیم، تو گوشت را بیاور و من نان و سایر مخارج پختن آن را متحمّل مى شوم و با یکدیگر مى خوریم. گفتم: چنان باشد.
پس مدّتى بر این واقعه گذشت که آن شخص قصّاب گوشت را مى داد و با همسایه به طریق مذکور مى خوردیم و این واقعه و مقرّرى یک وقیه گوشت، گوشزد بسیارى از دوستان و آشنایان گردید!
تا آنکه در وقتى هواى مسافرت به ولایت عجم بر سرم افتاد و با خود خیال کردم که یک سال مقرّرى گوشت را سلف (معامله سلفی، پیش فروش) مى فروشم و پولش را خرج راه مى کنم و مى روم.
پس در این مقام درآمده شخصى را از طلّاب مشترى یافتم و سیصد و شصت وقیه گوشت که نود حقّه کربلا مى شود – و هر حقّه پنج چارک من تبریزى مى شود که مجموع آن یکصد و دوازده من تبریزى و نصف من مى شود – فروختم به او به قیمت معیّن معلوم.
پس آن شخص را نزد آن قصّاب بردم و به او گفتم: آن یک وقیه گوشت مقرّرى را تا مدّت یک سال به این مرد بده. چون قصّاب این سخن شنید، بخندید.
گفت: آن کسى که امر به دادن این مقدار گوشت به تو کرده، قطع نمود و منع از دادن فرمود. چون این کلام شنیدم، آه سرد از دل پردرد کشیده، برگشتم.
چون شب درآمد، مهموم و متفکر خوابیدم. مولاى خود جناب سید الشهداء علیه السّلام را در خواب دیدم. به من نگریست و فرمود: خیال عجم رفتن کرده اى؟! جواب نگفتم و سر خود را به زیر انداختم. پس فرمود:
خوب خود دانى اگر مى مانى اینجا نان و ماستى پیدا مى شود. این بفرمود و برفت. از خواب بیدار شدم و از عمل خود نادم گردیدم که چرا دست خود را از خوان عطاى آن بزرگوار بریدم!
ثبت دیدگاه