زمانى پدرم به یک سردرد بسیار سختى مبتلا مى شوند، و هر چه معالجه مى کنند نتیجه اى حاصل نمى شود، حتى به اقوامى که در تهران ساکن بودند این جریان را مى نویسند، آنها هم براى درمان اقداماتى انجام مى دهند ولى باز نتیجه اى به دست نمى آید.
یک روز به قدرى این سردرد شدّت پیدا مى کند که پدرم را به کلّى از کار مى اندازد. والده که اهل دعا و توسّل بود به ایشان مى گویند:
شما یک عریضه اى بنویسید و در چاه مسجد بیندازید، بلکه انشاء اللّه عنایتى بشود و این ناراحتى برطرف گردد. (لازم به ذکر است که درست روبروى منزل ما مسجدى بود که چاهى داشت مردم در گرفتارىها عریضه مى نوشتند و در آن مى انداختند).
مرحوم پدرم گفته بودند: من که با این حال نمى توانم چیزى بنویسم، کسى را بگویید این کار را به نیابت از من انجام دهد. مادرم اصرار کرده بودند که باید خودتان بنویسید و خودتان هم ببرید در چاه بیندازید،
پدرم با زحمت زیاد این عریضه را نوشته بودند و در آن چاه انداخته بودند، حالا یادم نیست فرمودند:
که بعد از انداختن، هنوز به حیاط منزل یا اتاقشان نرسیده بودند که آن سردرد به کلّى برطرف شده بود و از آن به بعد هم هیچوقت دچار سردرد نشدند.
منبع: عریضه نویسی به اهل البیت علیهم السلام و امام زمان سلام الله علیه، ص 74.
ثبت دیدگاه